متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

افتتاحیه

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی

عشق مامان . غنچه ی نازم که به تازگی بر شاخه ی زندگی من و بابایی روییدی و قراره شکفته شدن و باز شدن تک تک گلبرگهای و زندگیت در  اینجا به رشته تحریر در بیاد .

این وبلاگ در مورد خاطرات متین کوچولو ، گریه ها و خنده ها ، شیطنت ها و شیرینکاریهاش و ... از بدو تولد هستش و من به عنوان مادر تا جایی که در توانم باشه میام اینجا و تمام روزمزگیهای پسرم و در اینجا ثبت میکنم .

نفس مامان نمیدونم چه جوری ذره ای از دوست داشتنم و بهت نشون بدم که اگه میتونستم همه غصه هات و مال و خودم میکردم و همه خوشحالی هام و به تو میبخشیدم .

به امید روزی که خودش خوندن و نوشتن یاد بگیره و بیاد اینجا رو بخونه .

خاطرات بارداری خودم و توی بلاگفا ثبت کردم و میخواستم خاطرات متین هم ادامه اون باشه که متاسفانه بلاگفا با مشکل مواجه شده و مجبور شدم کوچ کنم اینجا و خاطرات متین و توی این وبلاگ ثبت خواهم کرد .

گذر عمر

روزها در پی هم میگذرند و من و محمد و متین تقریبا ارامش و در کنار هم لمس میکنیم . ارامشی از جنس دلتنگی برای مادر .ارامشی توام با تنهایی و دلگیری .
4 آبان 1398

پاییز ۹۷

پاییز ۹۷ تقریبا ارام و بی دغدغه برای من گذشت . فقط خواهرم مریض شد که من به پرستاری از اون میرفتم کنارش . متین هم اونجا رو خیلی دوست داشت . روزهامون و با رفت و آمد به خونه خواهرم گذروندیم . شب یلدایی دسته جمعی و خوب داشتیم . سالگرد مامان و ۲۳ آذر گرفتیم . پسرم متین چند تا کلمه انگلیسی یاد گرفته مثل رنگها . اسم من و باباش و خودش و مینویسه و ذوق میکنه . تو محل کارم تغییراتی رخ داد . مدیرمون عوض شد . یکی از همکارا به رحمت خدا رفت . از لحاظ روحی فعلا آرامس قبلی حاکم نیست . دلی ایشالله که با شرایط جدید خودم و وفق بدم .
10 دی 1397

تابستان 97 بعد از خرید خونه

اواسط مرداد ماه بود که رفتیم زنجان خونه خاله رقیه و خاله سمیه . خیلی برامون زحمت کشیدن . به پسرم متین که حسابی خوش گذشت . چقدر تو استخر عرفان آب بازی کردن و بماند که چقدر از مغازه خاله سمیه اینا خوراکی برداشتن و خوردن . اون چند روز که اونجا بودیم وخاله سهیلا اینا هم به ما ملحق شدن در کل خوب بود . بالاخره برگشتیم کرج و من تدارک مهمونی دیدم تا مامان جون و عمه اینا رو دعوت کردم و عرفان و امیر رضا رو آوردم خونمون . اون شب و شب قبلش خونه عمه الهه با وجود دنی خیلی خوش گذشت . اینم بگم که اوایل شهریور من و متین مجددا به همراه خاله فاطمه رفتیم زنجان که از قضا خاله سهیلا اینا هم به هوای تعطیلاتشون جلوتر از ما اونجا بودن . یه شب هم که رفتیم پل خواب جاد...
10 شهريور 1397

بهار ۹۷

بهار ۹۷ رو پشت سر گذاشتیم . ماه رمضون که تو این فصل بود به خواست خدا تونستم همه فرایض واجب و به جابیارم و از این بابت خوشحالم . روزهای عجیبی رو گذروندم . غم عجیبی تو دلم بود . تورم اقتصادی هم مزید بر علت شد و ما هم که هدفمون خرید خونه بود و روز به روز توان خریدمون داشت پایین تر میرفت و این مسئله خیلی استرس زا بود . فقط سپردم به خدا و از خدا خواستم خودش کارهامون و جفت و جور کنه . تا اینکه خدا بهمون نظر کرد و اوایل تیر ماه مبایعه نامه رو نوشتیم و خونه ای که توش میتاجر بودیم و خریدیم . یه بخشی هم از مبلغ و وام مسکن گرفتیم که ایشالله اونم بتونیم به موقع پرداخت کنیم . ماه رمضون هم مهمونی خونه خواهرا رفتم و خودم نتونستم مهمونی بدم . خیلی ضعیف شده ب...
8 مرداد 1397

نوروز ۱۳۹۷

سلام عزیز دلم . نوروز ۹۷ هم از راه رسید . حال و هوای قبل عید و خونه تکونی و خریدای عید تا حدودی ما رو از دنیای غمگین بی مادری فاصله داد .ولی ته ته دلمون همچنان یه غم پنهانی وجود داشت و گهگاه تو چشمای من موج میزد . لحطه سال تحویل و دلتنگیای من برای عزیز و اشکایی که ریختم به یاد روزهایی که بلافاصله به مامانم زنگ میزدم و عید و تبریک میگفتیم و اونم همونجا پشت تلفن دعاهای رنگارنگ واسمون میکرد همش خاطره شد . روز اول عید که نوعید مامان بود همه فامیلا اومدن خونمون عید دیدنی . روز دوم رفتیم زنجان خونه خاله رفیه و خونه خاله سمیه که خیلی بهمون خوش گذشت . دایی هم اومد زنجان و بهمون ملحق شد و یه روز کامل رفتیم جاده طارم رویتای شیت ماهی سرا کنار رودخون...
15 فروردين 1397

اولین روز مادر بدون مادر

اولین روز مادر هم بدون وجود مادر فرا رسید .چقدر جای خالی مادر بیشتر حس میشه . کلی پیغام تسلیت دریافت کردم . ولی خودم برای مادرشوهر تدارک دیدم شام و کیک درست کردم و به همراه کادو براش بردم . اونم مادره . مادر محمد انگار که مادر منه . پس نباید فرقی بزارم . باید برگردم به زندگی عادی . باید کارایی بکنم که مامان دوست داشت . از متین براتون بگم . یه نقاشی کشید به مناسبت روز مادر . بابایی هم برام لوازم ارایش و بلوز خریده بود . دوستون دارم عشقای من
19 اسفند 1396

نمیدانم چرا رفتی؟ بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم چرا رفتی بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی بعد از تو رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد سلام پسر قشنگم . مهربون مامان . بعد از رفتن عزیز علاوه بر خودم که روزهای جهنمی رو گذروندم شما هم خیلی اذیت شدی قربونت برم . با بیحوصلگیام ساختی . تمام سعیم و میکنم که روزای خوبی و برات رقم بزنم .16 بهمن بابایی برام تولد گرفت طفلکی میخواست من و از این حال و هوای غم بیرون بیاره دستش درد نکنه . بازم خدا رو شکر که شماها رو دارم   #PhotoGrid ...
21 بهمن 1396

خداحافظ ای شعر شبهای روشن

سلام ای غروب غریبانه دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن سلام ای غم لحظه‌های جدایی خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای قصه عاشقانه خدا حافظ ای آبی روشن عشق خداحافظ ای عطر شعر شبانه خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من تو را می‌سپارم به دلهای خسته تو را میسپارم به مینای مهتاب تو را میسپارم به دامان دریا اگر شب نشینم  اگر شب شکسته تو را میسپارم به رویای فردا به شب میسپارم تو را تا نسوزد به دل میسپارم تو را تا نمیرد اگر چشمه واژه از غم نخشکد اگر روزگار این صدا را نگیرد خداحافظ ای برگ و بار دل من خدا حافظ ای سایه سار همیشه اگر سبز رفتی...
16 دی 1396

مادرم رفت و من از غربت خود ترسیدم

20 اذر 96 مادرم پرکشید و رفت غرق میشوم  دارم غرق میشوم در اشکهایم دستهایت را جلو بیار و نجاتم بده مادر مادر  این روزها دل دخترکت شکسته است لااقل برای چسباندن دل دخترکت به خوابم بیا 15 آذر برنامه ریزی یه سفر دسته جمعی به زنجان داشتیم که نمیدونستیم این آخر سفره مامانه برای دیدن عزیزاش و آخرین وداعش بود . وای که چه روزایی داشتیم وای  وای  وای دارم از بغض خفه میشم  بدترین پاییز عمرم بود  
29 آذر 1396