متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

اولین سفر مشهد و اولین سفر هوایی

سلام غنچه ی خوشگل مامان . زیارتت قبول باشه کوچولوی نازم . 10 آبان ماه امسال پس از کش و قوس های فراوان . از یه طرف اصرارهای خاله و عزیز برای رفتن به مشهد اونم جمع زنونه و از یه طرف دل نگرونیهام به خاطر نبود بابایی بالاخره تصمیم بر این شد و من و تو هم همسفر خاله و عزیز بشیم و بریم پابوس آقا امام رضا . بگذریم که خودم مدتها بود دلم لک زده بود واسه مشهد و زیارت امام رضا . ایندفعه هم که خیلی فرق داشت با پسرم داشتم میرفتم زیارت ... چقدر از امام رضا خواستم یار و یاور پسرم باشه .. چه تو زندگیت چه تو مقاطع تحصیلیت ...مسیر رفت هوایی بود از چند روز قبلش که بهت گفته بودم میخوایم سوار هواپیما بشیم هر جا میرسیدیم میگفتی و تا روزی که سوار شدیم بالاخره خودت ...
1 آذر 1395

اواخر تابستون 95 و شروع پاییز

سلام تموم زندگیم . تابستون با همه خوبی ها و بدی هاش تموم شد و رفتیم تو پاییز و اولین ماه پاییز قشنگ هم سپری شد . تابستون چندان جالبی برای مامان و بابا نبود . هر چند اولش خوب شروع شد ولی بعدش با مشکلات کاری که برای بابا پیش اومد ذهن منم درگیر بود و تمام تلاشم و میکردم که بی حوصلگیهامون تاثیری رو تربیت گل پسرم نداشته باشه . یه سفر زنجان رفتیم اواخر مرداد که خیلی خوب بود .سالگرد ازدواج سه نفری گرفتیم که من لباس عروس پوشیدم و گل پسرم تو شوک بود . کل تابستون و پسرم تو شهربازی که پسرخاله امیر رضا مسئولش شده بود وسایل بازیهاش و مجانی سوار شدی و دیگه واقعا از همه بازیها چشم و دل سیر شدی ... عمو مصطفی و نامزدش و پاگشا کردیم . زن عموی من ناگهانی فوت ش...
1 آبان 1395

خداحافظ پوشک

پسرم تقریبا دو ماهی هست که همت کردم و دیگه پوشکت نمیکنم . گرچه خیلی وقتها یادت میرفت جیشت و بگی و خونه و اتاقت و چند بار کثیف کردی ولی خوب خیلی خوب همکاری کردی . الان فقط از پیپی واهمه داری و یه بار اونقدر خودت و نگه داشتی که یبوست گرفتی و بردمت دکتر ولی در حال حاضر برای پیپی ازم میخوای که پوشکت کنم و میری یه گوشه خلوت وامیستی و منم برای اینکه خجالت زده نشی بهت نگاه نمیکنم . کم کم دارم تلاش میکنم که پیپی هم تو دستشویی بکنی . لگن هم دو مدل برات خریدم ولی هیچکدوم و دوست نداشتی .. قربونت بره مامان باز از چیزی که فکر میکردم راحت تر کنار اومدی با قضیه . شبها هم از اول پوشکت نکردم . فقط صبحها از خواب بیدار میشی برای دستشویی رفتن تنبلی میکنی و من ک...
15 شهريور 1395

امتحانات ترم دوم مامان ... توام با ماه رمضان

سلام عزیز مادر... اوایل خرداد در آستانه ی شروع امتحانات من بعد از اون پیک نیک دسته جمعی که به همراه خانواده بابا و با حضور عروس جدید خانواده رفتیم و همون شد که استارت مریضی شما زده شد ... حالا  اونجا زیادی شیطنت کردی و ویروس گرفتی نمیدونم ... دقیقا همون هفته عروسی پسرعمو وحید دعوت بودیم که خاله سهیلا وقتی اومد خونمون و دید چشنای شما پف کرده متوجه مریضی شما شد ... با وجود اینکه خیلی دوست داشتی با آیلین بازی کنی و لی من کامل متوجه بیحوصلگی و کسلیت بودم که حتی از عروسی رفتن منصرف شده بودم که وقتی استامینوفن دادم بهت و کمی بهتر شدی با هم رفتیم عروسی و تو راه خاله مهدیه اینا رو دیدیم و تو عروسی هم بد نبودی کمی بازی کردی و آخر شب تو بغلم خ...
8 تير 1395

از شیر گرفن متین

سلام پسر مهربونم . فروردین و اردیبهشت 95 هم رو به اتمامه . و شما خیلی خیلی خیلی تغییر کردی . عاقل تر شدی . مرد شدی . و مهمتر از همه دیگه شیر مامان و نمیخوری . که ترک کردن همین موضوع جریاناتی داشت که یادمه روز تولد مسیحا پسر عمو داشتیم آماده میشدیم که نمیدونم چی شده بود که شما بالا آوردی و یه کم کف خونه و لباسات کثیف شد و من از وحشتی که تو نگاهت بود تنها کاری که کردم این بود که آرومت کنم و بهت تلقین کنم که نترسی و به کمک خودت لگن و آب آوردم و گوشه فرش و آب کشیدم و لباسات تعویض کردم و راه افتادیم و تا برسیم اونجا یکبار تو راه و دو بار تو باغ حالت به هم خورد و منم خیلی نگرانت بودم و بابایی گفت زودتر برگردیم . چون شما حال نداشتی و با وجود اونهمه...
29 ارديبهشت 1395

تحویل سال 95 و هفته اول عید

سال تحویل 8 صبح بود و ما بیدار شدیم . تا حموم کنیم و آماده بشیم و بریم خونه خاله فاطمه . من سریع سفره هفت سین و چیدم و ساکهامون جابه جا کردم و برنامه های جالب تلویزیون و دیدیم و تا راه بیفتیم ساعت شد 11 صبح . دم در خاله فاطمه اینا با خاله سهیلا اینا روبرو شدیم و با هم رفتیم داخل . دور تا دور مهمون بود و ما از اینکه دیر رسیده بودیم یهکم خجالت کشیدیم . تا عصر اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه خودمون لباسهامون و عوض کردیم و لباس عید پوشیدیم و رفتیم خونه بابا جون عید دیدنی و بعد سلام و روبوسی مامان جون بلافاصله عیدی هامون و دید . خیلی خوشگل بود . شام و همونجا خوردیم و به اتفاق عمه ها و مامان جون و بابا جون مجددا رفتیم خونه خاله فاطمه .یه ساعتی نشستیم...
2 فروردين 1395

اواخر اسفند 94 و سفربه زنجان

پنجشنبه آخر سال بود که بابایی هم مرخصی گرفت تا راهی زنجان بشیم . روز قبلش من با عمه الهام آرایشگا بودم و شما پیش بابا جون موندی . روز پنجشنبه اول صبح یه کمحالمون گرفته شد چون از شرکت بابایی تماس گرفتن و یه کاری پیش اومد که بابایی تا اداره بیمه باید میرفت و منم پیشنهاد دادم که شما رو با خودش ببره تا من هم خونه رو مرتب کنم و هم وسایلم و جمع کنم. از یه لحاظ به نفع من شد چون بعد نقاشی در و دیوار خورده کاری زیاد داشتم . خلاه تا من کارام و تموم کنم شما هم رسیدید و بابایی حاضر شد و بالاخره حرکت کردیم و مسیر بهشت سکینه خیلی شلوغ بود و اونروز هوا برف و بارون بود . نزدیکای هشتگرد بودیم که بابا خان یادش افتاد کارتهای عابر بانکش پیشش نیست . فکر کرد گم ک...
29 اسفند 1394