متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

4 تا 6 ماهگی و رویش اولین مروارید

1393/7/1 9:30
نویسنده : مامان متین
110 بازدید
اشتراک گذاری

متین من آرامش من

22شهریور 93 بود که متوچه شدم اولین مروارید قشنگ متین من جوونه زده بود . پسرم تو 6 ماهگی دندون در آورده بود . شاید یکم زود بود . خودمم تعجب کردم ولی تحقیق گه کردم دیدم طبیعیه تو این سن دندون در آوردن . تازه بعضیا میگفتن دیر در آوردن دندون مشکل ساز میشه . به هر حال شکر خدا پسرم آروم و بی درد سر اولین دندونشو در آورد . مادر شوهرم یه آش دندونی موقتی پخت که به قول قدیمی ها دندونش راحت در بیاد حالا ایشاالله واسه جشن دندونیش یه فکرایی دارم که اگه خدا بخواد براش جشن قشنگی میگیرم . البته بچم چند روزه که اسهال شده . بردمش دکتر گفت سرما خورده . واکسن 6 ماهگیشم زدم . بچم حسابی تو این چند روز اذیت شد . با دارو میونه خوبی نداره . به زور داروهاشو بهش میخورونم . صبح که داشتم لالایی براش میخوندم چشام پر شده بود . تو دلم گریه کردم . کوچولوی من خیلی آروم و با صبوری خاص خودش همه دردها رو تحمل میکنه و مامانش و اذیت نمیکنه . روزی هزار بار خدارو شکر میکنم به خاطر این نعمتی که به من عطا کرده . بچم خیلی صبوره . ارومه . اصلا نشون نمیده که مریضه . همه وجودم و  به پاش میریزم تا خوب شه . خودم و مقصر میدونم چون من به سرما دادمش . اون که تقصیر نداشته . باید بعد از این که هوا سرد میشه هواسم و جمع کنم مریضش نکنم . فکر کنم خودمم کم کم دارم هزیون میگم گرچه میدونم نگهدارنده خداست . بچم و به خودش میسپرم

راستی متین جدیدا با صدای بلند آواز میخونه اینجوری :

اینقه اونقه قیقه قوقه قیییییییییغه قییییییییییییییییییییییییییغه

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۳ مهر۱۳۹۳ساعت 8  توسط میترا |  نظر بدهید

 

مرور خاطرات

 

نمیدونم دیگرون هم مثل منن . این اولین باره که تو زندگیم اینجوری دارم لحظه  لحظه سال گذشتم و از شرروع بارداری مرور می کنم . همش فکر میکنم یه رویاست . متین میذارم جلوم و بهش خیره میشم . تو دلم با خودم حرف میزنم . بهش میگم که پارسال همین موقع ها که تو وجود من شکل گرفت چه حس و حالی به من دست داد . ایام ویارم و یادم میاد با خودم میگم من همون آدمم . از بوهایی که بدم میومد الان نسبت بهشون بی تفاوتم .دیشب به شوشو میگم یادته پارسال دکتر رفتن و سونوگرافی رفتن یکی از تفریحات شیرینمون بود . با چه ذوقی سونو می رفتم . تا حالا چندین بار وبم و مرور کردم به یاد اون روزها . تازه تصمیم گرفتم یه دفتر خاطرات هم درست کنم تا اگه نت نداشتم دفترم و بخونم . الان متین جلوی چشمم . یه موجود پاک و بی آلایش . یه فرشته ناز که الان تمام دنیای منه . مرخصی زایمانم رو به اتمامه ولی دلم نمیاد متین و تنها بذارم برم سرکار . فعلا دارم دودوتا چهارتا میکنم تا ببینم چی میشه . متین شده همه زندگی من . وقتی گریه میکنه تمام روح و جسمم در تلاطم میفته تا آرومش کنم . مثل دیوانه ها مدام فکرهای منفی میپیچه تو مغزم و فورا از ذهنم پاک می کنم . مثلا وقتی با متین راه میرم میگم اگه خدایی نکرده پام گیر کنه جایی و با متین بیفتم چی میشه و هزار و یکجور فکر دیگه . غافل از اینکه نگهدارنده خداست . همونی که این هدیه رو بهم داده خودشم  ازش مراقبت میکنه .

متین این روزها غلط میزنه سرش و بلند میکنه با دستاش اشیا رو میگیره و از اینجور کارها..جیگرم خیلی با نمک شده هرکی بهش میگه سلااااام . دهنش واسه خنده باز میشه چجور . الهی مامان قربونش بره

نوشته شده در  یکشنبه ۱۲ مرداد۱۳۹۳ساعت 10  توسط میترانظر بدهید

یادش بخیر

این روزها برام مدام با مرور همچین روزهایی از سال گذشته میگذرونم . عزیزکم تو وجود من شکل گرفته بود و ریشه دوانده بود و من خبر نداشتم که منم دارم مامان میشم . مامان یه فرشته خوشگل و ناز .ای خدا شکرت که هرچی بگم کم گفتم . حسی و حالی که ماه رمضون پارسال بهم دادی باعث شد این ماه عزیز برای من پرخاطره ترین و سخاوتمند ترین ماه زندگیم بشه . سالی رو گذروندم که با همه سالهای زندگیم فرق داشت . موجودی تو وجود من شکل گرفته بود و بند بند وجودش از وجود من به وجود میومد . وای زبونم از گفتن این احساس قاصره . میدونم همه اونهایی که مامان شدن این حس و داشتن . خدا رو شکر که این حس نصیب منم شد .متین من الان رفته تو پنج ماه دیروز واکسن چهار ماهگیشو زدم . یکم بی تابی کرد وشی آروم شد مثل پروانه دورش میچرخیدم . نمیخواستم درد بکشه . وقتی گریه میکنه با تمام وجود بغلش میکنم و هرطور شده آرومش میکنم . امیدوارم مادرخوبی باشم تا از هدیه ای که خدا بهم داده به خوبی مواظبت کنم .

+ نوشته شده در  پنجشنبه 2 مرداد1393ساعت 15  توسط میترا |  نظر بدهید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)