متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

روزمرگیهای من و متین

روزمرگیهای من و متین همه وجودم این روزها واسه خودت یه مردی شدی . به مامان کمک میکنی وسایل سفره رو میبری میدی به بابایی . تو جمع کردن خونه یه دستی تو کار داری که البته وروجکم اگه چیزی توجهت و جلب کنه دیگه میری سراغ اونو کار خودت یادت میره . فدای کمک کردنات بشم که کارهای مامان و بیشتر میکنی ولی مامان لذت میبره از این کارات . روز عید قربان با خانواده بابایی رفتیم تفریح و روز بعدش رفتیم پیش عزیز و خاله جونا . با آیلین تو پارک زندگی کردی مگه میشد از تو پارک بیاریمت خونه . راستی مجسمه خاله رو زدی شکستی و خاله کلی بوست کرد . به آیلین میگی آنی به امیر رضا میگی امی به خاله میگی یایا جدیدا تو صندلی جلوی ماشین کنار بابا وامیستی و بابایی ه...
1 مهر 1394

عروسی پسر خاله هادی

15 مرداد 94 عروسی پسر خاله هادی بود که ما دقیقا 3 روز قبلش درگیر خرید لباس بودیم . بابا دیگه از سخت پسندی من کلافه شده بود ولی در نهایت یه لباس شیک واسه خودم و یه پیرهن و شورت لی خوشگل واسه شما خریدم . متین در حال آماده شدن ( خونه مامان جون بودی و من آرایشگاه بودم)   ...
15 مرداد 1394