متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

خاطرات دیابت بارداری و دانشگاه

1392/9/15 14:36
نویسنده : مامان متین
217 بازدید
اشتراک گذاری

روزمرگی من

نمیدونم چرا اعضای سمت چپم همشون ایراد زدن . پای چپم رگ به رگ شده . دست چپم تند تند خواب میره . شبا راحت نمی تونم بخوابم . به هر طرف میخوابم احساس می کنم نی نی مثل نبض داره میزنه . بعد نگرانش میشم و به یه طرف دیگه بر می گردم .همش کابوس میبینم . دیشب تو خواب دیدم که دو تا پای غریبه که نمیدونم مال کی بود داشتن منو له می کردن داشتن به بچم فشار میاوردن هر چی فریاد میزدم صدام در نمیومد که یهو از خواب پریدم و جیغ زدم : محمد ... محمد ...

محمد هم از خواب پرید و هراسان پرسید چی شد؟ با گریه گفتم داشتن بچم و له می کردن ... بچم ... بچم

محمد کمی آرومم کرد و دوباره خوابیدیم . خیلی ترسیدم

معده درد دارم . هر چی میخورم میمونه سر دلم . مخصوصا نون که اصلا نمیتونم بخورم . فقط دوست دارم میوه بخورم . غذام کم شده .امیدوارم که این سه ماهم به خیر بگذره . به امید خدا

+ نوشته شده در  شنبه ۹ آذر۱۳۹۲ساعت 13  توسط میترا |  نظر بدهید

حس مادری

ایام امتحاناته و من با یه فرشته تو دلم باهم میریم سر جلسه و امتحان میدیم و بر میگردیم . خیلی سنگین شدم به سختی نشست و برخاست می کنم ولی خوب یه حس عجیب همه این سختی ها رو برام شیرین کرده . یه حس مبهم . حس مادرانه . حس مسئولیت . حس عاشقی عاشقی از نوع مادر و فرزند . 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ دی۱۳۹۲ساعت 13  توسط میترا |  2 نظر

به امید خدا آخرین امتحانم و هم دیروز دادم و امروز  یه نفس راحت دارم می کشم . با این شکم رفت و آمد سر جلسه با اون کلاسای سرد دانشگاه اصن یه وضعی بود ولی انگار به نینی خوشگلم  بد نمی گذشت همین که مامانیش تو فضای سرد قرار میگیره اون کیف می کنه و شروع می کنه به مشت و لگد زدن از سرما خوشش میاد فندق من . یه روز سر امتحان انقدر تکون خورد و لگد زد که نمی تونستم تمرکز کنم خندمم گرفته بود به زور خودم و نگه داشته بودم . هر طور بود گذشت و اینم یه خاطره بود از یه مامان حامله ی دانشجو که ممکنه این جور امتحان دادن دیگه هیچوقت تو زندگیش تکرار نشه .

و اما تو این گیر و دار امتحانای من مامان جونم سیسمونی که خریده بودن و آورد و دو هفته پی در پی جمعه ها خواهر بزرگم میومد خونم و وسایلاش و می چید و خونم و مرتب میکرد و منم که دست به سیاه و سفید نمی زدم و خودم لوس کرده بودم تا خواهرم دیگه غذامم می پخت و می رفت . این ماه خیلی پر مشغله بود برام ولی خدارو شکر همه چی به خیر گذشت و فکر کنم اگه خدا بخواد نمراتمم خوب باشه .

آخر این هفته جشن سیسمونی گرفتم تا خاله ها و عمه ها و زن عموها و مامان بزرگای نینی همه بیان تا اتاق خوشگل وروجک من و ببینن و کلی کیف کنن .

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۳ دی۱۳۹۲ساعت 8  توسط میترا |  یک نظر

خدا جون کمکم کن

باز دوباره بغض و اشک.

جواب آزمایش قند 1 ساعتم با 50 گرم گلوکز میزان قند خونم و بالا نشون داد . دکتر خیلی نگران بود . می گفت برسی  به ماه نهم برای بچه خطرناکه . میزان مایع آمنیوتیک بیش از حد طبیعیه . آزمایش مرحله دوم دیابت بارداری رو برام نوشت . یه آز خون و ادرار ناشتا گرفته می شه . بعد یه شربت 100 گرمی گلوکز بهم خورونده میشه که فوق العاده مزخرفه و 1 ساعت بعد و 2ساعت بعد و 3 ساعت بعد ازم آز خون گرفته میشه .  آخه مگه نی نی من چقدر جون داره که 4 بار تو یه روز ازم خون گرفته بشه . دکتر یه رژیم سخت بهم داده که باید تا آخر بارداری رعایت کنم . خدایا کمکم کن نینیمو به تو سپردم . خدایا کاش جواب آز قند مرحله دومم نرمال باشه .

جاریم که یه ماه قبل من حامله شده بود فارغ شد .

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۶ بهمن۱۳۹۲ساعت 9  توسط میترا |  یک نظر

روزهای قشنگ

 

به امید خدا جواب آز دوم قندم اوکی شد و دکتر تایید کرد و گفت خیلی خوبه و همینطور به رژیمت ادامه بده .

شکر خدا خبر خوشحال کننده دیگه ای که تو این چند روز شنیدم مامان شدن مهی عزیز بود که شاید منو نمیشناسه ولی من همیشه پیگیر کارهاش بودم . خدا رو شکر . ایشاالله تا عید همه مامانای وبلاگی منتظر به آرزوی دلشون برسن . الهی آمین

الان یه آرزو تو دلم دارم اونم اینه که به زودی زود خبر باردار شدن رها جون رو هم بشنوم . به امید خدا

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۸ بهمن۱۳۹۲ساعت 9  توسط میترا |  3 نظر

روزگار غریبی است

امروز صبح از وقتی شوشو رفت سرکار منم باهاش بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد . یه مشکل واسه شوشو پیش اومده که متاسفانه نمی تونم بیان کنم . دلم خیلی پره . از بغض دارم می ترکم . دلم واسه شوشو می سوزه . به خاطر من هیچی به روش نمیاره . همش به من میگه فکر هیچی و نکنی ها . اصلا غصه نخوری ها . همه چی درست میشه . تو دلم میگم باشه من که میدونم تو دلت چه خبره و به خاطر وضعیت من سکوت کردی . اما خوب چه میشه کرد زندگی همینه دیگه . پستی و بلندی زیاد داره .کاش می تونستم با مامانم درد و دل کنم ولی شوشو گفته به هیچکس هیچی نگو . خیلی تنهام . فقط با خدا می تونم دردودل کنم .

+ نوشته شده در  شنبه 10 اسفند1392ساعت 14  توسط میترا |  نظر بدهید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)