متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

شمارش معکوس تا زایمان

1392/12/18 9:20
نویسنده : مامان متین
710 بازدید
اشتراک گذاری

خاطرات قبل از زایمان

آنقدر حرف دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم .

روزهای آخر بارداریم با هر سختی که داشت گذشت . 19 اسفند خواهرم اومد خونمون و کارای خونم و انجام داد و شب همون روز محمد ما رو برد گذاشت خونه خواهرم که چند روز اونجا بونم . با شوهر خواهرم رودرواسی  ندارم چون پسر خالمه و چند روز و حسابی رعایت حالم و کردن و منو حسابی شرمنده کردن . پجشنبه 22 اسفند با اون شکم رفتم دانشگاه چون 3 تا کلاس مهم داشتم . قرار بود محمد همون شب حرکت کنه بره مادرم و از شهرستان بیاره که برای جمعه کار پیش اومد و نتونست بره و اومد دنبالم منو از دانشگاه برگردوند خونه و ازم قول گرفت دیگه از خونه تکون نخورم . فردا جمعه محمد رفت و مامانم و شنبه آورد .من اون شب با خواهر زادم تنها موندیم خونه . محمد شنبه و یکشنبه مرخصی بود و با هم رفتیم کلی خرید واسه عید واسه خونه کردیم .دیگه مامان پیشم بود و خیال همه از بابت من راحت بود . شب چهارشنبه سوری محمد دیر اومد .من ومامان تو خونه از ترس سروصداهای بیرون رفته بودیم تو اتاق نشسته بودیم و مامان خیلی نگران من بود .اون شب به همراه مامان رفتیم خونه مادر شوهرمینا و اونجا هم خوش گذشت .چهارشنبه محمد مرخصی گرفت و خونه بود .جالب اینجاست که شب سال تحویل درست شب زایمان من بازم توخونه بند نشدم و رفتیم خونه خواهرم که شام دعوتمون کرده بود و از اونجا یه سرم به مادرشوهرمینا زدیم و اومدیم خونه . روزهای قشنگی بود هم مامانم و داشتم .هم محمد پیشم بود . اونشب که آخرین شب بارداریم بود آماده شدم و با توکل به خدا خوابیدم که صبح ساعت 7 بریم بیمارستان .

روز بیمارستان و خاطراتش و مفصل تو پست بعدی تعریف می کنم .

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه 7 فروردین1393ساعت 21  توسط میترا |  یک نظر

 

  11 روز مونده

 

11روز مونده می دونی یعنی چی ؟ یعنی 11 روز دیگه من به معنای واقعی مامان میشم . نمی دونم من بلدم بچه داری کنم یا نه ؟ بچه بغل بگیرم . بهش شیر بدم . آرومش کنم . یعنی مامان خوبی هستم ؟ الان که دارم فکر می کنم من همیشه تو رویاهام یه بچه یکی دو ساله پرورش می دادم ولی امروز که داشتم فکر می کردم با خودم گفتم من باید یه نوزاد و نگهداری کنم و به ثمر برسونم . مواظبش باشم . دردش و بفهمم . اکه گریه کرد آرومش کنم . وروجکم 9 ماهه که تو شکمم همراه من بوده وقتی بیاد بیرون نمی دونم چه شکلیه هم خوشحالم و هم می ترسم . از اینکه  بتونم خوب بزرگش کنم . تربیتش کنم . آداب زندگی یادش بدم

+ نوشته شده در  یکشنبه 18 اسفند1392ساعت 14  توسط میترا |  3 نظر

 

 

آخرین سونوگرافی

 

به امید خدا آخرین سونو رو رفتم و برای آخرین بار سه شنبه رفتم پیش دکترم و تمام سفارشات لازم و انجام داد و حالا منتظرم تا روز موعود برسه .

امروز جمعه 16 اسفند 92 و 13 روز مونده تا 9 ماه انتظار من به پایان برسه .

برام دعا کنید .

+ نوشته شده در  جمعه 16 اسفند1392ساعت 9  توسط میترا |  3 نظر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)