متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

اواخر اسفند 94 و سفربه زنجان

1394/12/29 8:39
نویسنده : مامان متین
161 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه آخر سال بود که بابایی هم مرخصی گرفت تا راهی زنجان بشیم . روز قبلش من با عمه الهام آرایشگا بودم و شما پیش بابا جون موندی . روز پنجشنبه اول صبح یه کمحالمون گرفته شد چون از شرکت بابایی تماس گرفتن و یه کاری پیش اومد که بابایی تا اداره بیمه باید میرفت و منم پیشنهاد دادم که شما رو با خودش ببره تا من هم خونه رو مرتب کنم و هم وسایلم و جمع کنم. از یه لحاظ به نفع من شد چون بعد نقاشی در و دیوار خورده کاری زیاد داشتم . خلاه تا من کارام و تموم کنم شما هم رسیدید و بابایی حاضر شد و بالاخره حرکت کردیم و مسیر بهشت سکینه خیلی شلوغ بود و اونروز هوا برف و بارون بود . نزدیکای هشتگرد بودیم که بابا خان یادش افتاد کارتهای عابر بانکش پیشش نیست . فکر کرد گم کرده حقوقشم تازه واریز کرده بودن تا اینکه با چند تا تلفن کشف کردیم که خونه مامان جون جا گذاشته بود و شانس آوردیم تو کارت من تتمه عیدی و حقوق اسفندم مونده بود وگرنه باید برمیگشتیم. خلاصه رفتیم و رسیدیم وطبق معمول عزیز مهربون اومد دم در استقبالمون .فرداش خاله رقیه و خاله سمیه اومدن . با خاله قصد استخررفتن کردیم که هیچ جا باز نبود . گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم تا اینکه رفتیم رنگ مو خریدیم و خاله سمیه زحمت کشید موهای من و خاله رقیه رو رنگ کرد و شما هم از فرصت استفاده کردی و تو حموم عزیز حسابی آب بازی کردی . اونروزم گذشت و روز 29 عصر به همراه خاله رقیه و عزیز راهی کرج شدیم تا روز اول عید که نو عید عمو مهدی بود خونه خاله اطمه باشیم . شما هم از اینکه عزیز تو ماشین ما بود خیلی خوشحال بودی . عزیز هم تو راه کلی خورد و خوراک بهمون داد و بالاخره رفتیم و رسیدیم کرج و خاله فاطمه شام دعوتمون کرده بود و کلی تدارک دیده بود . رفتیم خونه خاله فاطمه و شام خوردیم و آخر شب قرار شد همگی بریم بیرون از دست فروشای شب عید دیدن کنیم و آقایون حوصله نداشتن موندن خونهو فقط خانمها رفتیم و من شما رو هم با خودم بردم . چون ترسیدم پیش بابا بمونی و گریه کنی . ولی مامانی با من اومدی و اولش خوب بودی . کم کم ازم خواستی تو اون شلوغی جمعیت خودت راه بری . منم چون بابا پیشم نبود نگرانت بودم . به زور بغلت کردم و دیدم کم کم کلافه شدی و شروع کردی به جیغ زدن که من سریع از خاله اینا جدا شدم و رفتم سمت ماشین . چون فهمیدم خوابت میاد و نمیتونی بخوابی . ببخشی مامانی که اذیت شدی . من نباید با خاله اینا میومدم بیرون . بالاخره پسر منم یه روزی بزرگ میشه و خودش مستقل میشه و میمونه خونه تا من برم بیرون و خرید و جاهای دیگه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)