متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

تحویل سال 95 و هفته اول عید

1395/1/2 8:57
نویسنده : مامان متین
275 بازدید
اشتراک گذاری

سال تحویل 8 صبح بود و ما بیدار شدیم . تا حموم کنیم و آماده بشیم و بریم خونه خاله فاطمه . من سریع سفره هفت سین و چیدم و ساکهامون جابه جا کردم و برنامه های جالب تلویزیون و دیدیم و تا راه بیفتیم ساعت شد 11 صبح . دم در خاله فاطمه اینا با خاله سهیلا اینا روبرو شدیم و با هم رفتیم داخل . دور تا دور مهمون بود و ما از اینکه دیر رسیده بودیم یهکم خجالت کشیدیم . تا عصر اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه خودمون لباسهامون و عوض کردیم و لباس عید پوشیدیم و رفتیم خونه بابا جون عید دیدنی و بعد سلام و روبوسی مامان جون بلافاصله عیدی هامون و دید . خیلی خوشگل بود . شام و همونجا خوردیم و به اتفاق عمه ها و مامان جون و بابا جون مجددا رفتیم خونه خاله فاطمه .یه ساعتی نشستیم و برگشتیم خونه .وای اونشب شما تو پارکینگ خیلی گریه کردی . نمیخواستی از ماشین گیاده شی . خواب کلافت کرده بود . با هزار ترفند و با صدای جیغ آوردمت بالا و خوابوندمت . خودمم نمیدونم چی شده بود و چی میخوتستی و من متوجه نمیشدم . من حدس زدم که میخواستی با ماشین راه بریم تا شما بخوابی . نمیدونم چیز دیگه ای به ذهنم میرسید .شب خاله رقیه اس ام اس داد میان خونمون عید دیدنی و منم شما رو خوابونده بودم و خیالم راحت بود . خاله اینا 12 شب اومدن و دو شب رفتن .  روز اول عید تموم شد .روز دوم هم مامان جونینا و عمه ها اومدن خونمون عیددیدنی و من عیدی عمه ها رو دادم دست شما و شما دادی بهشون . خیلی لحظه شیرینی بود و بعد به پیشنهاد مامان جون رفتیم خونه  خاله فیروزه و ژاله خانم و عصر دوباره ما از خونه ژاله خانم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه خاله فاطمه و شام خوردیم و خاله رقیه اینا از تهران اومدن اونجا  همون شب همگی رفتیم خونه دخترخاله رباب و شب برگشتیم خونه خودمون .روز سوم عید فقط رفتیم خونه عمه الهه عید دیدنی و کار خاصی انجام ندادیم . روز چهارم عید نهار خونه عمو سعادت بودیم و شما با وسایل علیرضا بازی میکردی و هیچ اذیتی نکردی . خیلی راحت بودم و عصر رفتیم خونه عموی من  و تو راه برگشت خاله فاطمه و بچه هاش تماس گرفتن بیان خونمون و دایی غلامرضا هم که قرار بود باهم بریم خونه عمو دیر رسید و من بهشون گفتم بعد از ما که میان خونه عمو از اونجا بیان خونه ما شام . و تصمیم داشتم خاله فاطمه اینا رو هم برای شام نگهدارم که رسیدیم خونه دیدیدم آب قطعه و من هاج وواج موندم . تا بابا پیشنهاد داد از بیرون غذا بگیریم و قرار شد پیتزا بگیریم . اتفاقا همه خوششون اومد و گفتن از غذاهای تکراری خسته شدیم . من عیدی زندایی و بچه های خاله رو دادم و شب بعد اینکه مهمونا رفتن ما رفتیم خونه بابا جون بخوابیم و اونا قرار بود فردا صبح اول وقت برن رشت چهلم یکی از اقوام و ما فردا بیدار شدیم دیدیم خونه کسی نیست و در همین حین بابا جون زنگ زد گفت صبحونه و نهار بخورید و نرید خونتون . ولی ما تصمیم گرفتیم بریم خونه دایی و خاله فاطمه اینا هم اومدن . اون روز هم تا شب خونه دایی بودیم و ایندفعه بابا شما رو نگه داشت و من با خاله اینا رفتم بیرون و کمی خرید کردیم .خلاصه اون روز هم گذشت و ما شب برگشتیم و رفتیم راه آهن تا سپیده رو راهی مشهد کنیم .  وفرداش جمعه کار خاصی نداشتیم فقط به اتفاق خاله فاطمه رفتیم خونه خاله مهدیه و چقدرم اونا مهمون داشتن و فردا که شنبه بود باز خونه بودیم و خاله مهدیه اینا شب بازدید اومدن خونمون . راستی پیمان پسر خاله  هفته اول کرج مونده بود خونه خاله فاطمه و همراه ما بود .

فردا یعنی یکشنبه که قصد سفر داشتیم . ولی نمیدونستیم کجا؟ بابا میگفت شیراز . من میگفتم شهرهای نزدیکتر . تا اینکه تو رفتن به ماسوله به توافق رسیدیم . نهار خونه بابا جون خوردیم و حرکت کردیم . سفر خوبی بود . فقط مسیر برگشت و تجربه اون جاده خطرناک گیلوان تا زنجان و بارون و برف و مه خیلی وحشتناک بود . خدارو شکر شما خواب بودی و من استرس داشتم و نیاز به برقراری سکوت داشتم . هر طور بود اومدیم زنجان و رفتیم خونه عزیز که خاله فاطمه اینا و دایی اینا روز قبلش اومده بودن اونجا . تولد پسر خوشگلمم اونجا گرفتیم و سیزده بدر هم موندیم و 14 فروردین 95 برگشتیم کرج برای آغاز سالی جدید .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

maloosak
26 فروردین 95 20:18
اميدوارم هميشه شاد باشين و سلامت ممنون خوشحال ميشم به منم سر بزنيد