متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

خوشمزگیهای وروجک من تا قبل 18 ماهگی

عزیز دل مامان بلبل زبونی هات از 9 ماهگی کم کم شروع شد و الان که یک و نیم سالته روز به روز کلمات بیشتر و واضح تری تلفظ میکنی . خوشگل مامان دیگه برای خودت آقایی شدی و فهمیده و با ادب تر شدی . کم کم به حرفای ما گوش میدی و مطمئنم که همه چی و متوجه میشی . کلا از مسائل دور و برت سر در میاری و درک میکنی . خوب مسلما خیلی چیزها مثل همین وابستگی بیش از حدت به منه سر جای خودش هست که رفع این مسئله زمان بره . عزیز دل مامان امروز صبح طبق روال بردمت پیش مامان جون . هر دفعه که میبرمت اولش یه کم ناز میکنی و بعد کم کم عادت میکنی . از 10 ماهگیت که من رفتم سرکار تو دیگه مونس مامان جون  شدی  و خلاصه با شیطنت ها و گریه کردنات و خنده هات و شیرین کاریه...
15 مهر 1394

واکسن 18 ماهگی

  همه زندگی مامان دیروز واکسن 18 ماهگیت و زدم و آوردیمت خونه . اولش خوب بودی بعد کم کم داشتی بیحال میشدی . قطره استامینوفن و به کمک مامان جون دادم بهت . بعد بردمت با کالسکه چرخوندمت . اومدیم خونه مامان جون . یه کم شیر خوردی و خوابیدی . من کنارت نشسته بودم و غرق تماشای قشنگیهایی بودم که خدا تو صورت تو آفریده . وقتی بیدار شدی پات دیگه خشک شده بود . میخئاستی مثل همیشه بدویی و راه بری ولی پا اجازه نمیداد . برمیگشتی به سمت من و مستاصل میگفتی ماما . قلبم تکه تکه میشد . نمیتونستم برات کاری بکنم . یه کم غذا بهت دادم و دوباره بعد از ظهر با کالسکه بردمت بیرون و تا زمانیکه بابایی بیاد بیرون بودیم . عصر اومدیم خونه دوباره دیدم کلافه ای . فهمیدم خو...
6 مهر 1394

روزمرگیهای من و متین

روزمرگیهای من و متین همه وجودم این روزها واسه خودت یه مردی شدی . به مامان کمک میکنی وسایل سفره رو میبری میدی به بابایی . تو جمع کردن خونه یه دستی تو کار داری که البته وروجکم اگه چیزی توجهت و جلب کنه دیگه میری سراغ اونو کار خودت یادت میره . فدای کمک کردنات بشم که کارهای مامان و بیشتر میکنی ولی مامان لذت میبره از این کارات . روز عید قربان با خانواده بابایی رفتیم تفریح و روز بعدش رفتیم پیش عزیز و خاله جونا . با آیلین تو پارک زندگی کردی مگه میشد از تو پارک بیاریمت خونه . راستی مجسمه خاله رو زدی شکستی و خاله کلی بوست کرد . به آیلین میگی آنی به امیر رضا میگی امی به خاله میگی یایا جدیدا تو صندلی جلوی ماشین کنار بابا وامیستی و بابایی ه...
1 مهر 1394

عروسی پسر خاله هادی

15 مرداد 94 عروسی پسر خاله هادی بود که ما دقیقا 3 روز قبلش درگیر خرید لباس بودیم . بابا دیگه از سخت پسندی من کلافه شده بود ولی در نهایت یه لباس شیک واسه خودم و یه پیرهن و شورت لی خوشگل واسه شما خریدم . متین در حال آماده شدن ( خونه مامان جون بودی و من آرایشگاه بودم)   ...
15 مرداد 1394

دل نوشته های من واسه پسرم متین

روزهاي دلتنگي... ته دلم خوشحالم كه تو هستي... روزهايي كه غصه بيخ گلويم را گرفته و سفت چسبيده و بغض دارد خفه ام مي كند ، نميشكنم چون  كه تو هستي... روزهايي كه زمين و زمان تنگ مي شود و مهلت نفس كشيدن را برايم نميگذارد ، دلگرمم كه تو را در آغوش  خواهم كشيد... روزهايي كه خستگي ، نااميدي ، روزمرگي و دوري محاصره ام مي كند مي دانم كه تو هستي و با بوسه ای از گونه های نرم آلودت حالم  خوش ميشود و اميد زندگي را در دلم مي كاري... روزهايي كه تو را دارم خوشحالم... خوشبختم... شوخي نيست..یک سال كنارت نفس كشيدم...یک سال فقط دوستت داشتم...یک سال فقط عاشقت بودم... یک سال عاشقيت را ديدم و دوست داشتن را باور كردم... و مطمئنم كه ه...
2 ارديبهشت 1394