متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

اواخر تابستون 95 و شروع پاییز

سلام تموم زندگیم . تابستون با همه خوبی ها و بدی هاش تموم شد و رفتیم تو پاییز و اولین ماه پاییز قشنگ هم سپری شد . تابستون چندان جالبی برای مامان و بابا نبود . هر چند اولش خوب شروع شد ولی بعدش با مشکلات کاری که برای بابا پیش اومد ذهن منم درگیر بود و تمام تلاشم و میکردم که بی حوصلگیهامون تاثیری رو تربیت گل پسرم نداشته باشه . یه سفر زنجان رفتیم اواخر مرداد که خیلی خوب بود .سالگرد ازدواج سه نفری گرفتیم که من لباس عروس پوشیدم و گل پسرم تو شوک بود . کل تابستون و پسرم تو شهربازی که پسرخاله امیر رضا مسئولش شده بود وسایل بازیهاش و مجانی سوار شدی و دیگه واقعا از همه بازیها چشم و دل سیر شدی ... عمو مصطفی و نامزدش و پاگشا کردیم . زن عموی من ناگهانی فوت ش...
1 آبان 1395

خداحافظ پوشک

پسرم تقریبا دو ماهی هست که همت کردم و دیگه پوشکت نمیکنم . گرچه خیلی وقتها یادت میرفت جیشت و بگی و خونه و اتاقت و چند بار کثیف کردی ولی خوب خیلی خوب همکاری کردی . الان فقط از پیپی واهمه داری و یه بار اونقدر خودت و نگه داشتی که یبوست گرفتی و بردمت دکتر ولی در حال حاضر برای پیپی ازم میخوای که پوشکت کنم و میری یه گوشه خلوت وامیستی و منم برای اینکه خجالت زده نشی بهت نگاه نمیکنم . کم کم دارم تلاش میکنم که پیپی هم تو دستشویی بکنی . لگن هم دو مدل برات خریدم ولی هیچکدوم و دوست نداشتی .. قربونت بره مامان باز از چیزی که فکر میکردم راحت تر کنار اومدی با قضیه . شبها هم از اول پوشکت نکردم . فقط صبحها از خواب بیدار میشی برای دستشویی رفتن تنبلی میکنی و من ک...
15 شهريور 1395

امتحانات ترم دوم مامان ... توام با ماه رمضان

سلام عزیز مادر... اوایل خرداد در آستانه ی شروع امتحانات من بعد از اون پیک نیک دسته جمعی که به همراه خانواده بابا و با حضور عروس جدید خانواده رفتیم و همون شد که استارت مریضی شما زده شد ... حالا  اونجا زیادی شیطنت کردی و ویروس گرفتی نمیدونم ... دقیقا همون هفته عروسی پسرعمو وحید دعوت بودیم که خاله سهیلا وقتی اومد خونمون و دید چشنای شما پف کرده متوجه مریضی شما شد ... با وجود اینکه خیلی دوست داشتی با آیلین بازی کنی و لی من کامل متوجه بیحوصلگی و کسلیت بودم که حتی از عروسی رفتن منصرف شده بودم که وقتی استامینوفن دادم بهت و کمی بهتر شدی با هم رفتیم عروسی و تو راه خاله مهدیه اینا رو دیدیم و تو عروسی هم بد نبودی کمی بازی کردی و آخر شب تو بغلم خ...
8 تير 1395

از شیر گرفن متین

سلام پسر مهربونم . فروردین و اردیبهشت 95 هم رو به اتمامه . و شما خیلی خیلی خیلی تغییر کردی . عاقل تر شدی . مرد شدی . و مهمتر از همه دیگه شیر مامان و نمیخوری . که ترک کردن همین موضوع جریاناتی داشت که یادمه روز تولد مسیحا پسر عمو داشتیم آماده میشدیم که نمیدونم چی شده بود که شما بالا آوردی و یه کم کف خونه و لباسات کثیف شد و من از وحشتی که تو نگاهت بود تنها کاری که کردم این بود که آرومت کنم و بهت تلقین کنم که نترسی و به کمک خودت لگن و آب آوردم و گوشه فرش و آب کشیدم و لباسات تعویض کردم و راه افتادیم و تا برسیم اونجا یکبار تو راه و دو بار تو باغ حالت به هم خورد و منم خیلی نگرانت بودم و بابایی گفت زودتر برگردیم . چون شما حال نداشتی و با وجود اونهمه...
29 ارديبهشت 1395

تحویل سال 95 و هفته اول عید

سال تحویل 8 صبح بود و ما بیدار شدیم . تا حموم کنیم و آماده بشیم و بریم خونه خاله فاطمه . من سریع سفره هفت سین و چیدم و ساکهامون جابه جا کردم و برنامه های جالب تلویزیون و دیدیم و تا راه بیفتیم ساعت شد 11 صبح . دم در خاله فاطمه اینا با خاله سهیلا اینا روبرو شدیم و با هم رفتیم داخل . دور تا دور مهمون بود و ما از اینکه دیر رسیده بودیم یهکم خجالت کشیدیم . تا عصر اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه خودمون لباسهامون و عوض کردیم و لباس عید پوشیدیم و رفتیم خونه بابا جون عید دیدنی و بعد سلام و روبوسی مامان جون بلافاصله عیدی هامون و دید . خیلی خوشگل بود . شام و همونجا خوردیم و به اتفاق عمه ها و مامان جون و بابا جون مجددا رفتیم خونه خاله فاطمه .یه ساعتی نشستیم...
2 فروردين 1395

اواخر اسفند 94 و سفربه زنجان

پنجشنبه آخر سال بود که بابایی هم مرخصی گرفت تا راهی زنجان بشیم . روز قبلش من با عمه الهام آرایشگا بودم و شما پیش بابا جون موندی . روز پنجشنبه اول صبح یه کمحالمون گرفته شد چون از شرکت بابایی تماس گرفتن و یه کاری پیش اومد که بابایی تا اداره بیمه باید میرفت و منم پیشنهاد دادم که شما رو با خودش ببره تا من هم خونه رو مرتب کنم و هم وسایلم و جمع کنم. از یه لحاظ به نفع من شد چون بعد نقاشی در و دیوار خورده کاری زیاد داشتم . خلاه تا من کارام و تموم کنم شما هم رسیدید و بابایی حاضر شد و بالاخره حرکت کردیم و مسیر بهشت سکینه خیلی شلوغ بود و اونروز هوا برف و بارون بود . نزدیکای هشتگرد بودیم که بابا خان یادش افتاد کارتهای عابر بانکش پیشش نیست . فکر کرد گم ک...
29 اسفند 1394

در آستانه ی نوروز 95

روزهای پایانی سال رو داریم سپری میکنیم و به لحظات سال تحویل نزدیک میشیم .  روز اول عید که مصادف با شکفته شدن ثمره ی عشق و زندگی من و باباییه قشنگیای این روز و برام دو چندان کرده چرا که هر سال عید تما می خاطرات متولدشدن متین مثل فیلم از جلوی چشام رد میشه . این ماه آخر سال هم اتفاقای خوب و بد زیاد داشتیم مثل سفر یه روزه به رشت جهت عرض تسلیت به خاله ژیلا و خاطرات نمکینی که پسملی به جا گذاشت و صرف شام تو رستوران سنتی تو راه برگشت که خیلی برامون جالب بود . بعدش کاشت ناخن مامان میترا(مامان میتا به قول متین)و ماجراهاش و خرید لباس ست پدر و پسری . خریدای تموم نشدنی مامان میتا در کنار دو همنفسش . دنگ و فنگ های از شیرگیری پسملی که بیشترش با شکس...
17 اسفند 1394

مهمونی خانواده خاله فیروزه

22 بهمن ماه خانواده خاله فیروزه اینا رو دعوت کرده بودیم به صرف شام . و ماکان و متین و باباش در طول هفته برای این مهمونی تدارکات مفصلی دیدن که از قضا مهمونی فوق العاده و فراتر از اونی که فکرش و میکردیم برگزار شد . بنا به تعریفات خاله ژاله و خاله لاله و خاله بنفشه همه چی باب میلشون بود و عالی شده بود . خاله بنفشه هم برای متین کلی بادکنک و کلاه فانتزی آورده بودن و خاله ژاله و خاله لاله هم شیرینی و شکلات  وروجک منم که عاشق مهمون . مخصوصا اگه خودش میزبان باشه . یه پارچه آقا بودی واسه خودت .   تا یادم نرفته چند تا دیگه از کلمات خوشگلت و اینجا بنویسم حموم=اموم           دستشویی = دزویی    ...
28 بهمن 1394

16 بهمن تولدم

16 بهمن تولد مامان میتا به قول متین جونم بود که به کمک بابایی اونروز خونه رو تمیز و مرتب کردیم و بابایی برخلاف سالهای گذشته نرسیده بود کیک بخره چون شب قبلش خونه عمو سعادت مهمون بودیم و خلاصه خودم دست به کار شدم و یه کیک خوشمزه درستیدم و شمعاشم طبق روال وروجک به جای من فوت کرد و بعد از ظهر با خیال راحت رفتیم گردش . اول رفتیم واسه من چند تیکه لباس اسپرت که خیلی وقت بود هوس لباسای رنگ شاد کرده بودم خریدیم و بعد رفتیم عینک فروشی و اونجا شیطونک من حسابی فروشنده رو متشنج کرده بودی و هر آن احساس میکرد الان دکور و عینکاش پخش میشه وسط مغازه و در اینجا من یه فکری به ذهنم رسید و یه کاغذ و خودکار از فروشنده گرفتم تا شما به قول خودت جیجی ابرو بکشی و بعد ...
26 بهمن 1394