متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

خونه تکونی و مهمونی

سلام عشقم . اوایل بهمن ماه با کمک عزیز و خاله فاطمه یه خونه تکونی اساسی انجام دادیم تا مهمونی هفته بعدش که نهم بهمن بود خونه آماده باشه .بعدش هم رفتیم پوشاک خانواده واسه شما یه پیرهن و شلوار و کفش خریدم .شما هم که عاشق اتاق پرو .  خانمهای فروشنده رو حسابی سرگرم کرده بودی . پیرهنتو پوشوندم بدو رفتی جلوی آینه به خودت نگاه کنی که یه آن دیدم همه مشتری ها و فروشنده ها دارن غش میرن . خیلی با مزه بود کارات پسرم .  تولد امیر حسین خاله بنفشه و جشن دانشگاه مریم جون هم با عمه ها و مامان جون و بابا جون رفتیم و شما جی جی خوشگلات و پوشیدی و اونجا هم حسابی جلب توجه کردی .با رقصهای قشنگت و الفاظ شیرینت . علی الخصوص وقار و متانتی که تو جمع داری همه...
11 بهمن 1394

امامزاده صالح و کاخ سعد آباد

سلام وروجک مامان . میدونی دیروز چقدر شیطنت کردی ؟ برده بودمت امامزاده صالح و بعدش کاخ سعد آباد . با خاله مهدیه اینا رفته بودیم . تو امامزاده که ازکبوترهای حرم خیلی خوشت اومده بود و براشون گندم میریختی . حوض وسط حیاط امامزاده رو هم دیده بودی و هوس آب بازی تو اون سرما کرده بودی که من با هر ترفندی حواست و پرت کردم و بعدش که من و بابایی نوبتی رفتیم زیارت و شما همچنان تو حیاط حرم مشغول بودی . بعدش یه دوری تو بازار تجریش زدیم و شما فقط به اسباب بازی فروشیها نگاه میکردی و میگفتی ماما توپ . بابا توپ  بعد از کمی گشت و گذار و خوردن ساندویچ  و تنقلات راهی کاخ سعد آباد شدیم و قرار شد کاخ ملت و کاخ سبز و موزه اتومبیلهای سلطنتی و ظروف سلطنتی ...
26 دی 1394

متین و امتحانات ترم اول ارشد مامانش

سلام همه زندگیم . خیلی اذیت شدی مامانی نه؟ الهی مامان فدای تو پسر مهربونم بشه . از اواسط آذر درگیر امتحانات میان ترم و درس خوندن واسه امتحانات پایان ترم بودم و یه کمی از پسرم غافل شدم . 3 و 6 و 16 و 19 و 20 و 22 دی امتحان داشتم که سه تای اولی خوب بود چون زمان داشتم اما اون سه تای آخری آخ آخ بماند که من چقدر استرس داشتم و حرص میخوردم و شما هم دلت میخواست باهات بازی کنم و اصلا نمیذاشتی کتاب دستم بگیرم و شبا هم تا میخوابیدی و من میومدم درس بخونم از خستگی چشام بسته میشد و کلم میفتاد رو کتاب . تا اینکه عزیز و خاله فاطمه و سپیده به دادمون رسیدنو سه روز خونمون موندن و پختن و شستن و نظافت کردن و شما رو هم سرگرم کردن تا من تونستم درس بخونم . البته نا...
23 دی 1394

شب یلدا 94

امشب ما برای مامان جونینا آجیل و میوه به اضافه یه پالتو واسه مامان جون به پاس زحماتی که برای نگهداری متین میکشه خریدیم و رفتیم خونشون و شب یلدای خوبی داشتیم . ...
30 آذر 1394

دایی جون وجملات دو کلمه ای متین

وقتی بزرگ شدی و اومدی اینجا اونوقت میگی هیچی بابا مامانم زیادی شلوغش کرده ولی نمیدونی پسرم نمیدونی که هر حرکتی از تو و هر استعدادی که از وجود گلم شکوفا میشه چقدر مامانی رو تحت تاثیر قرار میده . چند روز پیش سی دی وسایل نقلیت و گذاشتم دقیقا لحظه ای که خانومه تو سی دی خواست بگه حمل و نقل من دیدم شما داری میگی امل و نل یه لحظه موندم که چی میگی چون هر کلمه ای به زبون میاری یه معنا و مفهوم خاصی داره تو این فکرا بودم که خانومه گفت حمل و نقل تازه دوزاریم افتاد و کلی قربون صدقت رفتم .کلمات تکی تبدیل شده به جملات کوتاه دو کلمه ای . تو خیابون هر جا که رانا ببینی میگی ماجین بابا . در کمدتو نشون میدی میگی در باس . یعنی درو باز کن . بابا جون چراغ قوه هاشو...
7 آذر 1394

ماموریت های کاری بابا و دانشجو شدن مامان

سنگ صبور مامان اینروزا خیلی خونه خاله فاطمه رفت و آمد میکنیم که تا جایی که بشه اونا احساس تنهایی نکنن ولی مامانی به خاطر پارک جلوی درشون و سرد بودن هوا من مدام مشغول حواس پرت کردن شما هستم که هوس نکنی ببرمت پارک . دو روزی که خاله سمیه و بچه هاش اومدن و رفتن ما هم اونجا بودیم و شما زیاد اذیت نکردی .بابا تو هفته ای که گذشت یه سفر اصفهان رفت و واسه شما یه کامیون خوشگل  و کلی گز خرید و یه سفر هم تبریز رفت و از اونجا واسه شما یه هواپیما و واسه من یه بلوز خریده بود . سفر تبریز و دلم میخواست با بابا همراه شیم ولی از سردی هوا ترسیدم و فردای همون روز هم کلاس داشتم . بنابراین بابایی تنها رفت و چون ما باهاش نبودیم شبونه برگشته بود تا زودتر خودش و ...
25 آبان 1394

خداحافظی با عمو مهدی

عزیز دل مامان خیلی حرف دارم که بزنم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم . از روز همایش شیرخوارگان حسینی بگم که امسال قسمت شد با خاله فاطمه و بچه هاش تو این مراسم شرکت کنیم و اونروز تا شب خونه خاله بودیم که بابا جون اومد دیدن عمو مهدی و ما هم با باباجون برگشتیم و مامان جون با دیدن لباسات اشک تو چشاش حلقه زده بود .اوایل همون هفته شنیدیم که عمو مهدی حالش دو شب متوالی بد شده و نفس کم میاورده و با امبولانس بردنش بیمارستان که دفعه دوم تو بیمارستان ساسان تهران بستری کردن آخر همون هفته از اونجایی که دل آدما از وقایع خبر میده بابا محمد مرخصی گرفت و تصمیم گرفتیم با مترو بریم بیمارستان ملاقات عمو مهدی . تو مترو خیلی شیطنت کردی مامانی . بابایی خیلی خسته شد . نه...
13 آبان 1394

محرم ۹۴

محرم پارسال پسرم هفت ماهه بود و تو بغلم میرفتیم عزاداری ولی محرم امسال لباس مشکی براش خریدم و قراره با پای خودش بره هیات .ایشالله آقا امام حسین علیه السلام تا آخر عمر دست یاری به پسرم سپرده باشه . 
25 مهر 1394

نوزده ماهگی

این روزها هرکی ما رو میبینه میگه ، وای چه دخمل نازی و منم بلافاصله میگم پسره .چرا؟ چون موهای پسملم بلند شده و رنگشم روشن و بور وفر هم هستش بیا و ببین  و  حالا اگه تو حموم که موهاش خیسه  تا وسط کمرش میرسه ببیننش که دیگه هیچی . وای ی ی یکی نیست بگه آخه مامان بی انصاف  چون خودت عاشق موهامی اجازه نمیدی موهامو کوتاه کنم و یه اتفاق دیگه که بارها تکرار شده اینه که مردم بعد از شنیدن اسم متین معمولا اظهار نظر میکنن و میگن چه اسم قشنگی واقعا برازنده خودشه . آخه پسملی من بیرون خیلی متین و با وقاره . علاقه به پوشیدن کفشهای دیگرون یکی دیگه از سرگرمیهای پسملی من شده . وقتی میبینی من و بابایی داریم آماده میشیم بریم جایی ، فورا میری س...
20 مهر 1394

متین میزبان شد .

نازدونه ی مامان دیروز صاحبخونه بودی . قربونت برم که وقتی مهمون بیاد خونمون سر از پا نمیشناسی . دیروز بابا جون و مامان جون و عمه ها و شوهر عمه ها اومدن نهار خونمون . خیلی دوست داشتنی شده بودی . میپرسیدم متین کی اومده خونمون : میگفتی عمی میگفتم دیگه کی: میگفتی بابا . یادم رفت بگم تو راهرو تا عمه اینا برسن بالا از طبقه چهارم داد میزدی عمی عمی بابا بابا . همین که رسیدن با ادا و اصول شیرینت بردیشون تو اتاقت که مثلا اسباب بازیای جدیدتو نشونشون بدی . حیف فقط دیروز چون صبح زود بیدار شده بودی ظهر وقت نهار خوابت میومد و یه کم کلافه بودی تا اینکه مامان جون رو تاب خوابوندنت و من اومدم بردمت تو اتاقت و نشون به اون نشون که تا 4 ساعت خوابیدی و عمه ها به...
18 مهر 1394