متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

2تا 4 ماهگی

شیرین کاریهای متین متین من الان 2 ماه و 25 روزشه . صبحها که از خواب بیدار میشه واسه خودش کلی ذوق می کنه و صدا در میاره . منم با اینکه خواب آلودم ولی دلم نمیاد بخوابم و اون لحظات شیرینکاری های پسرم و نبینم . بلند میشم و باهاش حرف میزنم . نمیدونید وقتی منو میبینه چیکار می کنه . عشوه میاد . روش و بر میگردونه و بعد دوباره به من نگاه میکنه میخنده .چشاش و چپ میکنه و به نوگ دماغش نگاه میکنه و بعد دستهاش مشت میکنه و به هر سختی میاره سمت دهنش .دو تا پاش و محکم جمع و باز میکنه میکوبه زمین انگار که مسابقه شرکت گرده .بعضی وقتها انگشتهاش و باز میکنم و جغجغه رو میدم دستش فوری میبره سمت دهنش وقتی میخوره به صورتش لباش و جمع میکنه  بغض...
25 خرداد 1393

فرشته ی من زمینی شد

منم مامان شدم خداوند بزرگ ومهربون و شاکرم که امسال الین روز عید به من یه عیدی بزرگ داد که هیچوقت فراموشش نمیکنم . اولین روز فروردین ساعت 11 صبح توسط دستهای مهربون خانم دکتر راسخ فرشته کوچولوی من به دنیا اومد . محمد اونروز از خوشحالی به کل پرسنل بیمارستان عیدی داده بود. منم که اون شب با وجود درد شدیدی که به خاطر بخیه هام داشتم با دیدن متین و شیر دادن بهش همه دردای دنیا از یادم می رفت . از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه . دورم شلوغ بود . همه عزیزام پیشم بودن .روز سوم تولد متین بردیمش غربالگری و بعدش آز خون واسه زردی که متاسفانه بچم زردی داشت و باید بستری می شد . نذاشتم بستریش کنن گفتم خودم تو خونه با ترنجبین و مهتابی زردیش و میارم پایین ول...
17 ارديبهشت 1393

شمارش معکوس تا زایمان

خاطرات قبل از زایمان آنقدر حرف دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم . روزهای آخر بارداریم با هر سختی که داشت گذشت . 19 اسفند خواهرم اومد خونمون و کارای خونم و انجام داد و شب همون روز محمد ما رو برد گذاشت خونه خواهرم که چند روز اونجا بونم . با شوهر خواهرم رودرواسی  ندارم چون پسر خالمه و چند روز و حسابی رعایت حالم و کردن و منو حسابی شرمنده کردن . پجشنبه 22 اسفند با اون شکم رفتم دانشگاه چون 3 تا کلاس مهم داشتم . قرار بود محمد همون شب حرکت کنه بره مادرم و از شهرستان بیاره که برای جمعه کار پیش اومد و نتونست بره و اومد دنبالم منو از دانشگاه برگردوند خونه و ازم قول گرفت دیگه از خونه تکون نخورم . فردا جمعه محمد رفت و مامانم و شنبه آورد .من او...
18 اسفند 1392

خاطرات دیابت بارداری و دانشگاه

روزمرگی من نمیدونم چرا اعضای سمت چپم همشون ایراد زدن . پای چپم رگ به رگ شده . دست چپم تند تند خواب میره . شبا راحت نمی تونم بخوابم . به هر طرف میخوابم احساس می کنم نی نی مثل نبض داره میزنه . بعد نگرانش میشم و به یه طرف دیگه بر می گردم .همش کابوس میبینم . دیشب تو خواب دیدم که دو تا پای غریبه که نمیدونم مال کی بود داشتن منو له می کردن داشتن به بچم فشار میاوردن هر چی فریاد میزدم صدام در نمیومد که یهو از خواب پریدم و جیغ زدم : محمد ... محمد ... محمد هم از خواب پرید و هراسان پرسید چی شد؟ با گریه گفتم داشتن بچم و له می کردن ... بچم ... بچم محمد کمی آرومم کرد و دوباره خوابیدیم . خیلی ترسیدم معده درد دارم . هر چی میخورم میمونه سر دلم . م...
15 آذر 1392

خوبی ها و بدی ها و تعیین اسم

با تمام خوبی ها و بدی ها و باتمام خنده ها و گریه ها با تمام خوشی ها و نا خوشی ها برگهای روزگار من هم ورق می خورد و من بی صبرانه منتظر در آغوش کشیدن آرام جانم می باشم . در اینجا فقط خوبی ها خنده ها و خوشی ها را ثبت می کنم و بدی ها را به دست فراموشی می سپارم . تقدیر من هم این بود که از مادرم فرسنگها دور باشم و چاره ای جز این ندارم . با بزرگ شدن نی نی تو دلم حس مادری من هم بزرگ و بزرگ تر میشه . فقط با یاد اون آرامش میگیرم . + نوشته شده در  شنبه ۲۰ مهر۱۳۹۲ساعت 8  توسط میترا |  2 نظر  لالایی برای مونسم لالا لالا بهار میاد چه گل هایی به بار میاد به پابوس گل از هرسو صدای جویبار میاد لالا لالا گلم ناز...
26 آبان 1392

سونوی NT و آزمایشات غربالگری و تعیین جنسیت

هفته دوازدهم برای آزمایش غربالگری امروز برام وقت دادن .خانم دکتر فرانک راسخ کارش درسته . تمام آزمایشهای روتین رو برام می نویسه تا چیزی از قلم نیفته . ایشاالله که دستش سبک باشه تا نینیمو صحیح و سالم به دنیا بیارم .امروز سونو دارم و فردا آزمایش خون برای زایمان هم خودش میاد ایشاالله اگه خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد با شوشو تصمیم گرفتیم برم بیمارستان کسری . خدایا به امید تو + نوشته شده در  شنبه ۳۰ شهریور۱۳۹۲ساعت 12  توسط میترا |  نظر بدهید   غربالگری مرحله اول ر باغ ولایت گل خوشبوست رضا                                 سروچم...
15 آبان 1392

خاطرات ویار

اصلا خودمم نمیدونم چمه وقتی دو لقمه غذا میخورم انگار 3 پرس غذا جا کردم تو شکمم دارم خفه میشم ولی اگه حتی همون 2 لقمه رو هم نخورم انگار معدم مثل سیر و سرکه می جوشه . کلا قاطی کردم . سیستمم ریخته به هم  دیدار مامانم دو روز تعطیلات و رفتیم پیش مامانم . چقدر خوب بود . چقدر حالم بهتر بود . چقدر راحت بودم . چقدر غذاهای مامان بهم می چسبید . دلم میخواد تا آخر بارداری پیش مامان باشم . الان که برگشتم خونه . همون بوهایی که من بهشون حساس شدم تو خونه هست . وای از خونه بدم میاد . + نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ مرداد۱۳۹۲ساعت 12  توسط میترا |  3 نظر دیروز رفتم سونوگرافی . گفتن باید مثانت پر باشه . خدایا مگه میشه با حالت ته...
15 مهر 1392

به امید مامان شدن همه منتظرا

به امید مامان شدن همه منتظرا بالاخره دیروز وقت دکترم رسید . با هزار دلشوره و تردید رفتم تو مطب . چون هنوز کاملا باور نکرده بودم . دکتر گفت بخواب رو تخت وضعیتتو ببینم . منم با کلی استرس خوابیدم . تو سرم غوغا بود . نکنه بگه نه هیچ خبری نیست . نکنه بگه به خاطر داروهات HCG خونت رفته بالا . هی بگذریم ..... تو مانیتورش نگاه کرد و گفت :بببببببببببببببببله . مبارکه گفتم خانم دکتر درسته حامله ام ؟ گفت بله دستپاچه شدم . هزیون می گفتم . یه سوالهای عجیب و غریب از دکتر می پرسیدم که خودمم خجالت کشیدم . بالاخره از اتاق اومدم بیرون . حواسم به خودم بود که یه لحظه دیدم دو تا چشم منتظر بهم زل زده .شوشو بود طفلکی عدل همین امروز تو کارشم یه مشکل پی...
7 مرداد 1392