متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

نوروز 1396و زادروز عشق زمینی مامان

سلام نو گل 3 ساله مامان  عزیز دل مامان و بابا زادروزت مبارک گل من درست اولین روز عید یاد و خاطرات اولین روز سال 93 که قشنگترین روز عمرم بود داشت دوباره ذهنم و نوازش میداد . باز دوباره بغلت کردم و بوسیدمت و کلی خاطره تو ذهنم تداعی شد . نمیدونم امسال بتونم برات تولد بگیرم یا نه . چون  بهمن و اسفند روزهای سختی و پشت سر گذاشتیم . از لحاظ روحی خسته ام  ولی مهم اینه که خونه جدیده رو خیلی دوست داشتی . من فکرش و نمیکردم روز سال تحویل نهار خونه مامان جون دعوت بودیم که تنها بودن چون  شب قبلش عمه اینا رو راهی قشم کرده بودیم/نهار و کوبیده خوردیم و عصر حرکت کردیم به سمت زنجان . چه لحظات قشنگی بود . چند روز موندیم زنجان ...
16 فروردين 1396

از فروش خونه تا ....

16 بهمن ماه بود که قرار داد فروش خونمون و نوشتیم . خونه های زیادی دیده بودیم برای خرید ولی تصمیم جدی نگرفته بودیم . تا اینکه بعد از فروش خونه تازه باورمون شد که باید طی دو هفته هر طور شده خونه مناسب پیدا کنیم . چقدر خونه دیدیم که از وضعیتشون و در عوض قیمتاشون چی بگم که اگه نگم بهتره ... چند تا خونه پسندیدیم و برای یکیش تا پای قرارداد رفتیم ولی نشد . تا اینکه یه خونه رو پسندیدیم به همراه وام مسکن که بخریم . قراردادش و26 بهمن بستیم و بنا به دلایلی مجبور به فسخ قراردادشدیم و 8 اسفند یه قرارداد اجاره نوشتیم و فعلا قرار شده تا یکسال رهن بشینیم ...برامون دعاکن مامانی بعد از تحویل خونه جدید و تمیزکاری و کاغذ دیواری وکش و قوس های فراوون هر طور شد...
25 اسفند 1395

سوپرایز شدن من دو روز قبل تولدم وتولد عرفان تو روز برفی

سلام همه وجودم . 16 بهمن تولد مامانه میدونستی . شاید الان یادت نباشه ولی بعدها که بزرگ شدی یادت میمونه. نمیدونم .هدیه ای که ازت میخوام فقط یه بغل محکمه بیای تو بغلم تا بو کنم . عطر قشنگت و حس کنم .بابا محمد هم چند روز قبل تولدم کیک گرفت و به عمه ها خبرداده بود بیان خونه مامان جون و من و به بهونه رستوران رفتن برد خونه مامان جون و اونجا دیدم همه جمعند و سور و سات تولد هم به راهه . برام گوشی خریده بود . دستش درد نکنه تو دهمین روز بهمن هم که تولد عرفان جون بود خاله چند روز بعدش دعوتمون کرد و ما هم تصمیم گرفتیم بریم . وای همون روز چه برفی اومد و ما رو مجبور کرد برای اطمینان بیشتر با قطار بریم . دایی و زندایی از تهران سوار شدن و ما و خاله سه...
16 بهمن 1395

گذر از پاییز و زمستون 95

سلام گل من . الان که دارم این مطلب و مینویسم امتحانات ترم پاییزم تموم شده و دیگه یه نفس راحت حداقل تا دو ماه میکشم و مهمتر از همه اینکه بیشتر کنارتم . دیگه واقعا از دیدن کتاب تو دست من متنفر بودی و من تمام سعیم و میکردم که شبها که خوابی درس بخونم . و اما تو این دوماه که وب و آپ نکردم چند تا اتفاق دوست داشتنی افتاد که میخوام برات بنویسم . اول از همه جشن هزار روزگیت بود که یه روز سرکار همینطوری داشتم روزهای به دنیا اومدنت و شمارش میکردم که دقیقا همون روز متوجه شدم هزارمین روز زندگیته و به بابایی زنگ زدم و خبر دادم که یه کیک واسه پسرم بگیریم و باهاش عکس بگیریم تا یادگاری بمونه براش .سفرمون به زنجان خونه عزیز با خاله سهیلا اینا که رفت و برگشت و ...
28 دی 1395

اولین سفر مشهد و اولین سفر هوایی

سلام غنچه ی خوشگل مامان . زیارتت قبول باشه کوچولوی نازم . 10 آبان ماه امسال پس از کش و قوس های فراوان . از یه طرف اصرارهای خاله و عزیز برای رفتن به مشهد اونم جمع زنونه و از یه طرف دل نگرونیهام به خاطر نبود بابایی بالاخره تصمیم بر این شد و من و تو هم همسفر خاله و عزیز بشیم و بریم پابوس آقا امام رضا . بگذریم که خودم مدتها بود دلم لک زده بود واسه مشهد و زیارت امام رضا . ایندفعه هم که خیلی فرق داشت با پسرم داشتم میرفتم زیارت ... چقدر از امام رضا خواستم یار و یاور پسرم باشه .. چه تو زندگیت چه تو مقاطع تحصیلیت ...مسیر رفت هوایی بود از چند روز قبلش که بهت گفته بودم میخوایم سوار هواپیما بشیم هر جا میرسیدیم میگفتی و تا روزی که سوار شدیم بالاخره خودت ...
1 آذر 1395

اواخر تابستون 95 و شروع پاییز

سلام تموم زندگیم . تابستون با همه خوبی ها و بدی هاش تموم شد و رفتیم تو پاییز و اولین ماه پاییز قشنگ هم سپری شد . تابستون چندان جالبی برای مامان و بابا نبود . هر چند اولش خوب شروع شد ولی بعدش با مشکلات کاری که برای بابا پیش اومد ذهن منم درگیر بود و تمام تلاشم و میکردم که بی حوصلگیهامون تاثیری رو تربیت گل پسرم نداشته باشه . یه سفر زنجان رفتیم اواخر مرداد که خیلی خوب بود .سالگرد ازدواج سه نفری گرفتیم که من لباس عروس پوشیدم و گل پسرم تو شوک بود . کل تابستون و پسرم تو شهربازی که پسرخاله امیر رضا مسئولش شده بود وسایل بازیهاش و مجانی سوار شدی و دیگه واقعا از همه بازیها چشم و دل سیر شدی ... عمو مصطفی و نامزدش و پاگشا کردیم . زن عموی من ناگهانی فوت ش...
1 آبان 1395