متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

اواخر تابستون 96

سلام گل قشنگم . تو مطلب قبلی به رفتنمون به مشهد اشاره کردم سفر دوروزمون با قطار که مامان جون و عمه الهام باهامون بودن . تو مسیر رفت و برگشت تو قطار خیلی شاد بودی و کیف کردی . تو مشهد از نظر من که مادرم بچه خوب و نرمالی بودی و اگر شیطنتهایی گاها داشتی خوب اقتضای سنت بود و من مادر هیچوقت از بچم ایراد نمیگیرم و دلیلی نمیبینم از ورجه وورجه هات جلوگیری کنم .. من معتقدم بچه وقتی محیط جدید میره و همه وسایل جدیدن خوب ذوق میکنه و یجورایی خودش و میخواد تخلیه کنه. توی رستوران هتل لحظهای که نوشابه رو ریختی و جنگولک بازی درمیاوردی خیلی حرصم دادی که سعی کردم کنترلت کنم و آوردمت تو اتاقمون فهمیدم خوابت میومده و بهونه خوابت بوده . تو مسیر حرم بغلت میکر...
12 مهر 1396

تیر و مرداد ماه پر از گردش و تفریح و مهمونی و خبرای خوب

سلام یکی یدونه ی مامان  بابایی اینروزا قصد داره پسرم و هر هفته ببره باغ و جنگل واسه اینکه انرژی پسرم تخلیه بشه و روحیش تازه بشه . 13 تیر سالگرد ازدواج عمه الهه بود که با هم رفتیم خونشون کادوشو دادیم و اونروز آرام اینا هم اونجا بودن و طبق معمول به پسرم حسابی خوش گذشت.22 تیر خاله ژاله و خاله لاله رو دعوت کردیم شام که اونشب شما هم یه پارچه آقا شدی و اولا که به من کمک کردی شبش هم اصلا شلوغ نمیکردی . فقط وقتی فیلم اولین سالگرد ازدواجمون و گذاشتیم که یادی کنیم از خاطرات شما خیلی کنجکاو بودی که بدونی کجا بودی بعدش خودت گفتی آهان من تو اتاق بودم .همه از این پاسخ تو کلی خندیدیم . بعد هم باباجون و مامان جون به باران کوچولو تو فیلم که الان واسه...
9 مرداد 1396

سفر به شمال بعد از ماه رمضون 96

سلام دردونه ی مامان  ماه رمضون امسال که توام بود با امتحانات من به خوبی سپری شد و شکر خدا من تونستم روزه هام و بگیرم . شما هم وقتی خوراکی یا غذا میخوردی از اینکه من چیزی نمیخوردم تعجب میکردی وقتی خوراکی بهم تعارف میکردی من میگفتم روزه ام . نگو وروجک من همه اینا رو داره حفظ میکنه . بعد ها وقتی بهت چیزی میخواستم بدم میگفتی دستت درد نکنه مامان روزه ام .یادمه سر نماز شما میومدی کنارم گاهی ساکت ومودب می ایستادی نمازو گاهی تو سجده که میرفتم سوارم می شدی و کلی میخندیدی .مهمونی خاله بنفشه رفتیم . مامان جون یکبار عزیز و خاله فاطمه رو دعوت کرد و یکبار خانواده خودش و . خاله سهیلا افطاری داد .. عزیز هم کرج بود و ما زود به زود میرفتیم خونه خاله ف...
12 تير 1396

سوپرایز بابایی روز تولدش

31 اردیبهشت 96 روز تولد بابا محمد یه مهمونی بزرگی گرفتم که همه فامیلای بابا و خودم جمع بود . بدون اطلاع بابا محمد . یه شب به یاد موندنی شد .بابا فک کرده بود فقطخاله فاطمه اینا شب قراره بیان خونمون شام . اونم نه به خاطر تولد یه مهمونی ساده . تا اینکه زنگ در زده شد وقتی بابا عمو ایمان و خاله سهیلا اینا رو باهم دید از تعجب شاخ در آورد .  تولدت مبارک بابا محمد . من و متین خیلی دوست داریم. پی نوشت :  درست آخرین روز ماه شعبان قبل از ماه رمضون یه سفر به قم رفتیم که خاله مریم (دخترخاله بابا) همراهمون بود و به شما خیلی خوش گذشت .
6 خرداد 1396

نوروز 1396و زادروز عشق زمینی مامان

سلام نو گل 3 ساله مامان  عزیز دل مامان و بابا زادروزت مبارک گل من درست اولین روز عید یاد و خاطرات اولین روز سال 93 که قشنگترین روز عمرم بود داشت دوباره ذهنم و نوازش میداد . باز دوباره بغلت کردم و بوسیدمت و کلی خاطره تو ذهنم تداعی شد . نمیدونم امسال بتونم برات تولد بگیرم یا نه . چون  بهمن و اسفند روزهای سختی و پشت سر گذاشتیم . از لحاظ روحی خسته ام  ولی مهم اینه که خونه جدیده رو خیلی دوست داشتی . من فکرش و نمیکردم روز سال تحویل نهار خونه مامان جون دعوت بودیم که تنها بودن چون  شب قبلش عمه اینا رو راهی قشم کرده بودیم/نهار و کوبیده خوردیم و عصر حرکت کردیم به سمت زنجان . چه لحظات قشنگی بود . چند روز موندیم زنجان ...
16 فروردين 1396

از فروش خونه تا ....

16 بهمن ماه بود که قرار داد فروش خونمون و نوشتیم . خونه های زیادی دیده بودیم برای خرید ولی تصمیم جدی نگرفته بودیم . تا اینکه بعد از فروش خونه تازه باورمون شد که باید طی دو هفته هر طور شده خونه مناسب پیدا کنیم . چقدر خونه دیدیم که از وضعیتشون و در عوض قیمتاشون چی بگم که اگه نگم بهتره ... چند تا خونه پسندیدیم و برای یکیش تا پای قرارداد رفتیم ولی نشد . تا اینکه یه خونه رو پسندیدیم به همراه وام مسکن که بخریم . قراردادش و26 بهمن بستیم و بنا به دلایلی مجبور به فسخ قراردادشدیم و 8 اسفند یه قرارداد اجاره نوشتیم و فعلا قرار شده تا یکسال رهن بشینیم ...برامون دعاکن مامانی بعد از تحویل خونه جدید و تمیزکاری و کاغذ دیواری وکش و قوس های فراوون هر طور شد...
25 اسفند 1395

سوپرایز شدن من دو روز قبل تولدم وتولد عرفان تو روز برفی

سلام همه وجودم . 16 بهمن تولد مامانه میدونستی . شاید الان یادت نباشه ولی بعدها که بزرگ شدی یادت میمونه. نمیدونم .هدیه ای که ازت میخوام فقط یه بغل محکمه بیای تو بغلم تا بو کنم . عطر قشنگت و حس کنم .بابا محمد هم چند روز قبل تولدم کیک گرفت و به عمه ها خبرداده بود بیان خونه مامان جون و من و به بهونه رستوران رفتن برد خونه مامان جون و اونجا دیدم همه جمعند و سور و سات تولد هم به راهه . برام گوشی خریده بود . دستش درد نکنه تو دهمین روز بهمن هم که تولد عرفان جون بود خاله چند روز بعدش دعوتمون کرد و ما هم تصمیم گرفتیم بریم . وای همون روز چه برفی اومد و ما رو مجبور کرد برای اطمینان بیشتر با قطار بریم . دایی و زندایی از تهران سوار شدن و ما و خاله سه...
16 بهمن 1395

گذر از پاییز و زمستون 95

سلام گل من . الان که دارم این مطلب و مینویسم امتحانات ترم پاییزم تموم شده و دیگه یه نفس راحت حداقل تا دو ماه میکشم و مهمتر از همه اینکه بیشتر کنارتم . دیگه واقعا از دیدن کتاب تو دست من متنفر بودی و من تمام سعیم و میکردم که شبها که خوابی درس بخونم . و اما تو این دوماه که وب و آپ نکردم چند تا اتفاق دوست داشتنی افتاد که میخوام برات بنویسم . اول از همه جشن هزار روزگیت بود که یه روز سرکار همینطوری داشتم روزهای به دنیا اومدنت و شمارش میکردم که دقیقا همون روز متوجه شدم هزارمین روز زندگیته و به بابایی زنگ زدم و خبر دادم که یه کیک واسه پسرم بگیریم و باهاش عکس بگیریم تا یادگاری بمونه براش .سفرمون به زنجان خونه عزیز با خاله سهیلا اینا که رفت و برگشت و ...
28 دی 1395